نگاه طلایی رنگی با نگاهم گره می خورد همه ی عظمتها و حقارتها در تک خال این برگهای
پوسیده است با باد استخوان سوز پاییزی و قهوه ای شان رها می کنم... خشکیده ی مرا با خود برده باشد... |
دلخور نشو از من وقتی که مجبورم
این قسمت من بود حرفات و میفهمم
فرصت بده کم شم از خاطرت کم کم
از من به دل نگیر همدرد بی سقفیم
باشه گناه تو پای من و تقدیرئ