دختر رویایی

شمع آرزو هایم را با جرقه اشک روشن می کنم

دختر رویایی

شمع آرزو هایم را با جرقه اشک روشن می کنم

نشد

آمدم تا مست و مدهوشت کنم اما نشد
عاشقانه تکیه بر دوشت کنم اما نشد
آمدم تا از سر دلتنگی و دلواپسی
گریه تلخی در آغوشت کنم اما نشد
آرزو کردم که یک شب در سراب زندگی
چون شراب کهنه ای نوشت کنم اما نشد
نازنینم، نازنینم یا تو هرگز نرفت از خاطرم
آمدم تا این سخن آویزه گوشت کنم اما نشد
شعله شد تا به دل خاکستر احساس تو
لحظه ای رفتم که خاموشت کنم اما نشد
بعد از آن نامهربانیهای بی حد و فزون
سعی کردم تا فراموشت کنم اما نشد
 

خاطرات

 

 

 

 

 

نگاه طلایی رنگی با نگاهم

گره می خورد
تمامی معانی کاینات,

 همه ی عظمتها و

حقارتها در تک خال این برگهای

 

پوسیده است
در خیالی سرد و درهم تنیده

با باد استخوان سوز پاییزی
برگها را در خیال سرخ و زرد

و قهوه ای شان رها می کنم...
به گمانم تا به حال باد سایه ی برگهای

خشکیده ی مرا با خود برده باشد...
و من همچنان در اندیشه ام...

 

اجبار

 دلخور نشو از من وقتی که مجبورم

این قسمت من بود حرفات و میفهمم

 فرصت بده کم شم از خاطرت کم کم

از من به دل نگیر همدرد بی سقفیم 

باشه گناه تو پای من و تقدیرئ